روزهایی که در هشت سال جنگ تحمیلی بر رزمندگان و خانوادههایشان گذشت برای کسانی که در آن برهه زندگی میکردند و فضا را لمس میکردند، امری قابل درک است، اما برای نسلهای بعد که در همه این سالها بدون حس کردن جنگی در امنیت کامل به سر بردهاند روایت آن روزها هم خواندنی است و هم تجسمش کمی مشکل است. روزهایی که اگر در خاطرات و روایات همان رزمندگان نقل نشود، بعدها به فراموشی سپرده خواهد شد و تاریخ کم حافظهتر از آن است که روزهای درخشان یک ملت را به خاطر بسپارد. بنابراین جمع آوری خاطرات و نشر آن از زبان افرادی که در میدان آتش حضور داشتند، میتواند هم مستندتر و هم قابل باورتر باشد.
اکنون که در آستانه سالروز یکی از مهمترین وقایع جنگ تحمیلی، یعنی فتح خرمشهر هستیم، سری به خاطرات سیدابوالفضل کاظمی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در کتاب «کوچه نقاشها» زدیم و برشی از خاطرات او را که از روزهای خونین شهر تا خرمشهر روایت کرده باهم مرور میکنیم:
*به عنوان نیروی آزاد راهی خرمشهر شدم
اواسط اردیبهشت ۱۳۶۱، یک روز خلیل حجازی ـ برادرزاده آقای فخرالدین حجازی ـ را دیدم. گفت: «یک عملیات بزرگ در پیش است و من فردا به منطقه میروم.»
حقیر و امیر برادران، مصطفی کاشانی، محمدرضا بقایی و علی واعظی جمع شدیم دور آقای خلیل حجازی و خودمان را با او تو کوپهی قطار جا کردیم و غروب به اندیمشک رسیدیم. از اندیمشک با تویوتا به دوکوهه رفتیم. آقای خلیل حجازی به اعتبار عمویش فخرالدین حجازی که خیلی بین بچهها نفوذ داشت، نشانی گردانها را گرفت و فهمیدیم نیروها در ساختمان انرژی اتمی در ۷۰ کیلومتری جادهی اهواز مستقر هستند.
بین راه، تو اهواز توقف کردیم. گشتی تو شهر زدیم و در هتل میامی که یکی از هتلهای بزرگ اهواز بود خوابیدیم. فردا در انرژی اتمی بچهها گفتند که مرحلهی اول عملیات بیت المقدس در شب دهم اردیبهشت بوده و انجام شده؛ گردانهام حبیب و مالک، شب اول، خط را شکسته اند، از کارون رد شدهاند به جادهی اهواز ـ خرمشهر رسیدهاند و قرار است بروند برای آزادی خرمشهر و میخواهند عراق را تا مرز عقب بزنند. کار، دست حاج احمد بود و ما هم میخواستیم در معیت او باشیم.
آن روز تا غروب در مقر انرژی اتمی ماندیم. آن قدر نیرو آمده بود که جا برای نگه داشتنشان نبود. نتوانستم منتظر تصمیم بچهها باشم و ببینم کجا میروند. غروب، تنهایی به طرف جادهی اهواز ـ خرمشهر و خط مقدم راه افتادم.
دنبال گردان حبیب میگشتم. میخواستم با محسن وزوایی باشم. بین راه، حسین طاهری، بچه محلمان را دیدم که پیک محسن وزوایی شده بود. سوار موتورش شدم و تا نزدیک خط گردان حبیب رفتم. از آنجا سوار یک آمبولانس شدم که پشتش پر از مهمات بود و به خط مقدم میرفت. آمبولانس تا خاکریز حبیب رفت. میخواست مهمات را تحویل بدهد و زخمیها را به عقب منتقل کند.
خط آرام بود و فقط تک و توک گلولهی توپ میخورد. اوج کار خوابیده بود. آن جا، على موحد را دیدم. سلام و علیک کردیم.
علی گفت: «ما دیشب به خط زدیم. شما کجا بودید؟» گفتم: تهرون بودم. رفتم و با بچه محلها برگشتم. گفت: درگیری مختصر بود. پرسیدم: چرا مختصر؟ مگه شب اول عملیات و خط شکنی نبود؟ گفت: احتمال میدم عراق میخواد ما رو قیچی کنه. برای همین، راه رو باز کرده. ذهنم نمیره عقب نشینی کرده باشه. بالاخره، عراق شنود داره، آدم داره این طرف. الکی نیست. عقب کشیده، خط را کیپ کنه. شب، گردانهای سلمان و میثم قراره بیان و از ما بگذرن و ما احتیاط آنها باشیم.
تا نیمه شب در خاکریز گردان حبیب ماندم. دم صبح، یک نیمچه درگیری شد؛ اما نه خیلی شدید. تا غروب فردا هم عراق شیطنت میکرد و ما تک و توک تیر و آرپیجی میزدیم تا خاکریز را نگهداریم.
دم غروب، خوردم به پست گردان میثم و نیروهای عباس شعف که ستون کش میآمدند. رو حساب آشنایی که با کاظم رستگار -معاون گردان- داشتم، زدم تو ستون آنها و رفتم جلو. رسم بود تو جبهه که اگر دو نفر را میشناختی، سوگلی میشدی تو گردان. یک مقدار پیاده رفتیم، توی راه با بچهها حرف میزدم و آشنایی میدادم. دنبال رفیق میگشتم و زیاد با کسی اخت نبودم. بعضی از بچههای میثم که داش مشتی بودند، زود با من گرم گرفتند. روزها داشت بلند میشد. آخرهای اردیبهشت بود و آفتاب دیر غروب میکرد. نماز مغرب را در ستون خواندیم.
دور و بر ساعت ۱۲ شب، صدای تیراندازی و خمپاره از محورهای چپ و راست مان بلند شد. صدا نزدیک نبود؛ اما معلوم میکرد که گردانهای مالک و سلمان سخت درگیر هستند. آنها قرار نبود قبل از رسیدن ما کارشان را شروع کنند؛ اما درگیر شده بودند. گردان مالک، سمت چپ ما، و سلمان، سمت راست ما مستقر بودند. قرار بود هر سه گردان هم زمان عمل کنیم، اما انگار کار گره خورده بود.
*ماجرای مرغ سخنگو
چند دقیقه از شروع درگیری میگذشت که گردان سلمان کارش گیر کرد. فرمانده گردان، حسین قجهای به حدی میشناختمش. بچهی اصفهان بود؛ کشتی گیر، پهلوان و مشتی. از آن آدمها که هم فرماندهیاش عالی و هم شجاعتش بینظیر بود. در همان شیش و بش شنیدم چند تا از ریش سفیدهای محله آمدهاند بستان و برای لشکرها آشپزخانه صلواتی زدهاند. آن شب دلم هوای بچههای محل را کرد و چون نیروی ازاد بودم، نیازی به اجازه نداشتم. هر وقت عشقم میکشید، میرفتم. آن شب با دو ـ سه تا از بچههای گردان میثم جدا شدیم و رفتیم سمت هویزه و پادگان حمید. پرسان پرسان نشانی آشپزخانه لشکر را گرفتیم و پیدایشان کردیم، نیمه شب بود، اما خبری از خواب در آشپزخانه لشکر نبود.
همه بیدار بودند و سرشان حسابی شلوغ بود. چه بساطی! روز قبل، خمپاره خورده بود بغل یک گاو؛ سرش را بریده بودند و داشتند کله پاچهاش را بار میگذاشتند که ما سر بزنگاه رسیدیم. همه آشپزهای محل که دههی محرم تو محل پنجاه تا دیگ میگذاشتند، دور هم جمع بودند، آقا عباس زین العابدین حاج محمد نورتاج، حاج آقا قیدانی، حاج غلام شاطریان، حسین باقری. صبح، آفتاب نزده کله پاچه جا افتاده بود. سر صبحانه، بچهها گفتند که تو یکی از روستاهای اهواز، یک مرغ سخنگو پیدا شده، یک جوری صدا میدهد، انگار میگوید: «وای حسین کشته شد». اولش خندیدیم. بعد ویرمان گرفت برویم مرغ را ببینیم. ساعت ۱۰ صبح، سوار یک تویوتا شدیم و رفتیم اهواز.
از مردم نشانی مرغ را گرفتیم. همه هم الحمدلله مرغه را میشناختند. با دست، دشت را نشانمان دادند و گفتند: آنجا میپرد. صبر کنید، میآد. رفتیم طرف دشت. چند دقیقه نگاه کردیم. آنجا پرنده و حیوان زیاد بود. یک پرنده را نشان دادند و گفتند: همین است. خوب گوش کنید؛ میگوید: وای حسین کشته شد. پرنده، چیزی شبیه شانه به سر بود. آواز میخواند. ذکر میگفت. خوب، همه پرندهها ذکر حق میگویند.
گوشهایمان را تیز کردیم و چند دقیقهای فقط به صدای آواز مرغ گوش دادیم. نمیدانم؛ شاید در ناخودآگاهمان این جمله شنیده میشد «وای حسین کشته شد»؛ اما حقیقت این بود که این مرغ هم مثل بقیهی مرغها، آواز و صدای مخصوص داشت. خنده بازار شد. من، نه گفتم آره، نه گفتم نه! چون مردم به آن مرغ احترام میگذاشتند و اعتقاد داشتند، جرأت نکردم «نه» توی کار بیاورم. به هر حال، عشق حسین این حس را برای مردم به وجود آورده بود. بعد از ظهر، مرغ را به حال خودش گذاشتیم و برگشتیم به قرارگاه تاکتیکی.
*حاج احمد میخواست حسین را وادار کند برگردد عقب
تو قرارگاه، هنوز قصه درگیری گردان سلمان و حسین قجهای سر زبانها بود. حاج احمد با بیسیم حرف میزد. از قیافهاش پیدا بود خیلی ناراحت است. داشت به یک نفر میگفت «حسین و بچههاش در محاصره هستند. هر چی بهشون میگیم بیایند عقب، گوش نمیدن…»، و تا مرا دید، گفت: «سید، خدا خیرت بده، برو سراغ حسین. چند نفر را بردار برو، حسین را وادار کن عقب بیاد.» دیگر معطلش نکردم. نشستم ترک موتور یکی از بچهها و رفتم سمت محور گردان سلمان.
گردان سلمان، روی محور نعل اسبی موضع گرفته بود و بچههاش با شدت آتش روی یال خاکریز جمع شده بودند و دو طرف، خالی بود. آن طرف، سمت خط عراق، چندین جنازه و زخمی از عراقی و پیک شهدایمان در هم ریخته بود. زخمیها ناله میکردند؛ اما کسی جا نداشت آن طرف برود. کار بدجوری گره خورده و از دست در رفته بود. وقتی درگیری طولانی شود، اعصاب نیرو تلیت میشود و به هم میریزد. آنجا فقط حسین را دیدم که عین کوه ایستاده بود. خداوکیلی ذرهای ترس در صورتش ندیدم. شب، عراق یک نیم حلقه دورمان زد. قشنگ دیدیم که کم کم داریم تو محاصره میافتیم. قرار بود یک گردان کمکی بفرستند؛ اما تا نصف شب خبری نشد.
نزدیک سحر، تانکها از طرف جادهی اهواز ـ خرمشهر راه افتادند به طرفمان، و انگار تازه جان گرفته بودند. اول صبح چنان آتش دلبری ریختند که زمین زیر پایمان لق شد و مثل این که زلزله آمده باشد، خاکریز عقب میرفت و جلو میآمد. تازه با توپخانهاش هم میکوبید. خیلی زود از گردان مالک که سمت چپ ما مستقر بود، جاپا گرفت و حاکم شد. از آنجا، حسابی فشار آورد. آنقدر آتش دوربردش سنگین بود که آدمهاش بیکار مانده بودند. بچهها گفتند: پیادهاش رو نگه داشته برای تیر خلاص. من سلاح یکی از بچهها را که زخمی شده بود، برداشتم. خشابش پر بود. چسبیدم به سینه خاکریز.
زخمیها، بنده خداها، خودشان با هر چه دم دستشان بود، زخمشان را میبستند. آن قدر زخمی زیاد بود که امدادگر به همهشان نمیرسید. خون که از بدنها میرفت، تشنگی غالب میشد. قمقمهها را بر میداشتند، بینفس میخوردند و چند دقیقهی بعد شهید میشدند. محشری دیگر بود. همه چیز میدیدی؛ دست و پا قطعی و رفیق بیسر و دست. یک چیز اما نمیدیدی؛ آن هم ترس از مردن بود. هر کس آنجا بود، میدانست برگشتی در کارش نیست. این گردان و آن گردان نداشت. همه یکدل بودند. این طرف، قشون حق بود؛ آن طرف، قشون باطل. میبایست میجنگیدیم. هرکس یک گوشه کار را چسبیده، و حسین، هدایتگر بود. خداوکیلی خوب هدایت میکرد. کشتی گیری پهلوان و دلاور بود. سکوتش بجا بود و عربدهاش بجا.
بچهها را تقسیم کرد و هر چند نفر را یک گوشه خاکریز گذاشت. گفت: «آرپی جی بردارید، بیفتید به جان تانکها. تک تیر فایده نداره.» بعد سلاح مرا به یکی از بچهها داد و آرپیجی او را داد به من، و من بیحرف و معطلی، گلوله را گذاشتم نوک قبضه و نشانه رفتم و چکاندم. گلوله رفت و مولایی خورد به تانک؛ اما اثر نکرد. مثل توپ لاستیکی کمانه کرد و افتاد یک طرف دیگر، چند گلولهی دیگر زدم که همهاش بیاثر بود. نیم ساعت طول کشید تا فهمیدم باید شنی و لوله را هدف بگیرم، و الا اثر نمیکند. تانکهای تی– ۶۲ و تی– ۷۲ بودند که آرپیجی برشان کارساز نبود. لاکردارها، بدنه شان چهل سانت فولاد سخت بود و سوراخ نمیشد.
*از همه اصرار از قجهای انکار
تو گیر و دار آتش و خون، حاج همت و حاج علی میرکیانی آمدند. قصه، همان قصه برگشتن حسین و اصرار به حسین و انکار از حسین بود. حسین، پیکر بچهها را نشان میداد و میگفت: «چطور بچههام رو بگذارم و بیام؟» بعد از یک ساعت، حاج همت و میرکیانی برگشتند عقب. قلق تانکها که دستم آمد، سه ـ چهار نفر را جمع کردم و شدیم تیم شکارچی تانک. تک و توک میزدیم و بچهها الله اکبر میگفتند. حسین گفت: «فسفری بزنید، توپخونه مون عمل کنه و بدونه اینجا هستیم.» اما آتش توپخانه ما، قدر نبود. از ۱۵ کیلومتر جلوتری و وسط درگیری، یک مشت توپ ۱۰۶ آوردند که خبرهها با آن کار میکردند. چند ساعت گذشت؛ اما از شمار تانکها کم نشد. دیگر خسته بودم. سرم منگی بود. از بس آرپیجی زده بودم، از گوشهام خون میآمد و گلولههام که تمام شد، تکیه زدم به سینه خاکریز و یک نفر را فرستادم تا گلوله بیاورد. طرف رفت و چند دقیقهی بعد با تندی برگشت و گفت: چپ را گرفتهاند؛ همه دارن میرن عقب.
گلولهها را ازش گرفتم و گفتم: تو برو داداش. ما فعلا هستیم. واقعا وای به آن وقتی که تو جنگ، دلهره و خوف به جان نیرو بیفتد. اگر یک نفر عقب برود، یک میلیون نیرو هم که باشند، قلقلکشان میآید که عقب بنشینند. آمدم توی خاکریز و دیدم بله، تانکها آمدهاند سینه خاکریز و سمت چپ را کاملا گرفتهاند. تک و توک آدم مانده بود آن طرف.
حسین در یک دست، قبضهی آرپی جی، و در دست دیگرش گوشی بیسیم داشت. رفتم طرفش. حسین پشت بیسیم میگفت: «اگه میتونستم بیام عقب و محاصره رو بشکنم، خوب، میرفتم جلو»
چند دقیقه ساکت شد و دوباره گفت: «بحث ولایت نیست. ولایت هم بگه، من قبول نمیکنم. من همه رو آزاد گذاشتهام. هر کس میخواد، برگرده.»
*من رفیق نیمه راه نبودم
مرا که دید، گفت: «سید، تو نیروی آزادی. فعلا که ما بر آوردهایم. تو باند من نشو. هر کس رو میتونی، بردار و برو عقب. من نمیگم کسی که رفته عقب، ترسیده. گفتم: «عشق است، داش حسین، من رفیق نیمه راه نیستم. اما لاتها میگن گر جهنم میروی، مردانه رو. من به هر کی یا علی گفتم، تا ته خط باهاش هستم. این قاموس منه. اما داش حسین، این مفت بازیه. موضوع ترس نیست. ترس کجا بود؟ این جماعت اگر میترسید، اینجا نمیآمد؛ میماند پیش ننهاش. الان آفتاب میاد بالا؛ آتش پدر بچهها رو در میآره. بیا برگردیم!» حسین گفت: «آخه من کجا برم، سید؟ این همه زخمی رو نمی بینی؟ الامذهبا میآن، همه رو تیر خلاص میزنن. اگر برم عقب، خلاص میشم؛ بگذار همین جا خلاص بشم. نمیتونم بچههام رو ول کنم.»
گفتم: «تو حق داری، بیترمزی، جیگر داری؛ اما مدیریت هم خودش یک جور شجاعته. ده نفر رو هم نجات بدی، خودش غنیمته.» حرف من تو کت حسین نرفت.دم دمای ظهر، آب جیره بندی شد. قمقمههای همدیگر را گرفتیم و لبیتر کردیم. آفتاب خوزستان با کسی شوخی ندارد! میسوزاند و خشک میکند. کل کل کردن با حسین هم دیگر فایده نداشت. حسین میرفت روی خاکریز، یک آرپیجی میزد و دوباره میپرید پشت خاکریز. نمیدانم برای خدا بود یا گنده بازی؛ اما هر چه بود، نمیتوانستم تنهایش بگذارم. بچههای کوچک را میدیدم که التماس میکردند که جان مادرت، ما رو ببر»؛ یا «ما رو اینجا نذارید». دلم آتش میگرفت. آنهایی که نا نداشتند حرف بزنند، با چشمهاشون التماس میکردند و کمک میخواستند. کف دشت، مثل گل ریخته بودند. اگر میرفتم عقب،
همه میگفتند او که ادعا داشت، در رفته. همه مرا نگاه میکردند. کوچکترها روی من حساب میکردند.
تا ظهر، خاکریز را شخم زدند و هر کاری دلشان خواست دیگر چیزی تو دست و بال مان نبود؛ نه تیر و نه هیچ چیز دیگ یک قدمیمان بود. یک صلوات داشتیم و ذکر خدا و بس. آن وسط، یک بار رفتم پشت بیسیم و با حاج احمد گفتم: حاجی، به دادمون برس. حاجی با ناراحتی گفت: «نیروها رو فرستادهام نیم پهلو بشن تانکهاشون رو بزنن. دست راستتون هر چی تانک میخوره، بدونید ما زدیم. ما بیکار نیستیم. یک مشت آرپی جی زن روانه کردیم.» حاجی دلش میخواست نیرو وارد زمین بکند؛ اما در آن وضع و حلقهى محاصره، دستش بسته بود؛ اگر هزار تا نیرو هم میآمد، فایده نداشت. جنگ گوشت و آهن به جایی نمیرسید.
*حاج احمد بعد از این اتفاق نشست و گریه کرد
صدای حاجی، دلم را گرم کرد. حاجی همیشه پای کار بود. نیرو را خوب درک میکرد. بعداز ظهر، تو دل آتش و خون، حسین رفت توک خاکریز. یک گلولهی آرپی جی گذاشت روی قبضه و نشانه رفت طرف تانکها؛ اما هنوز شلیک نکرده بود که یک گلولهی مستقیم تانک خورد بغل دستش و حسین مزدش را گرفت. افتاد روی خاکریز، غلت خورد و آمد توی سینه خاکریز و شهید شد. چند متری با او فاصله داشتم. بلند شدم و دویدم طرفش؛ که یک دفعه پشت ساق دستم سوخت نشستم. آستینم را بالا زدم و دیدم یک ترکش نشسته تو دستم و خون میآید. روی زخم را محکم با دستمال بستم تا خونش بند بیاید. حدود یک ساعت همان جا نشستم تا این که نمیدانم بچهها چطور حلقهی محاصره را شکستند و آمدند تو دل محاصره.
اول، امدادگرها آمدند و بعد، حاج احمد آمد. من روی شانهی خاکریز نشسته بودم؛ خسته و خاک آلود. نای بلند شدن نداشتم. حاج احمد رفت بالای سر حسین نشست و گریه کرد. مجروحها، زخمیها را بردند. جنازهی بچهها اما مانده بود آن طرف خاکریز. هوا که رو به تاریکی رفت، آتش عراق هم خوابید. مدلش این طور بود؛ روزها آتش میریخت و شبها ساکت بود. شبها نوبت ما بود که خودنمایی کنیم. گردان حمزه و ابوذر آمدند و از کنارمان گذشتند.
*از شهادت محسن وزوایی یکه خوردم
در تاریک و روشن هوا، من هم بلند شدم و لاجون و بی رمق به عقب رفتم. در بیمارستان صحرایی، زخمم را سرپایی پانسمان کردند. بعد با یک ماشین آمدم مقر انرژی اتمی. نیمه شب به آنجا رسیدم.
فردا صبح، حاج احمد را با آمبولانس آوردند. حاجی هم پاش تیر خورده بود. زخمش را با باند سفیدی بسته بود و با عصا راه میرفت. رفتم جلو و بغلش کردم. تا بعدازظهر پیش حاجی ماندم. حاجی با همه رفیق میشد و گرم میگرفت. آن روز از حسین پرسید و محاصره عراقیها. من هر چه دیده و شنیده بودم، براش گفتم. حاجی گفت: «حسین، مرد بود. مردونگی کرد؛ اما میتونست بیاد عقب، چقدر بهش اصرار کردم؟ آخه سمت چپ شما، میثم بود که کار او هم بیخ پیدا کرده بود. محسن وزوایی را فرستادم پیگیر کارشون جمع و جورشون کنه که یک گلوله توپ میخوره و توی مرحله اول در جا شهید میشه.
از خبر شهادت محسن یکه خوردم. گفتم: محسن شهید شده؟ گفت: آره. دیگه کار خرمشهر یکسرهست. ریشه عراق رو کند. نشستم یک خرده گریه کردم برای محسن و برای حسین. واقعا تک خال بودند و لیاقتشان شهادت بود. غروب، از حاج احمد خداحافظی کردم و شب را در مقر انرژی اتم ماندم. صبح، وقتی بیدار شدم، حاجی رفته بود. کلی به خودم فحش دادم که چرا نتوانستم صبح زود بیدار بشوم و حاجی را ببینم!
*دوباره برگشتم جلو
آن روز از یک عده که تازه از خط برگشته بودند، پرسیدم: «شما کجا بودید؟ گفتند: «ما محور چپ بودیم. لشکر امام حسین، الان نزدیک خرمشهره.» همان موقع سوار ماشین شدم و رفتم پیش بچههای اطلاعات عملیات. عباس کریمی و میثم بهرامی، مسئول اطلاعات عملیات بودند. گفتند: «امشب میزنیم به خط.» در چهار تیم چهار نفره قرار گرفتیم و رفتیم طرف خط مقدم من و اسماعیل خانی، قاسم الله وردی و مجتبی حسینی، از یک خاکریز گذشتیم و دوربین کشیدیم. تانکها، آن طرف پل خرمشهر قطار شده بودند. قاسم الله وردی که بچه سال بود، شمار تانکها و جاهایشان را روی کاغذ نوشت. قرار بود شب کار را بکشانند به خیابانهای خرمشهر و یکسرهاش کنند.
شب، رفتم گردان حمزه و در ستون رضا چراغی قرار گرفتم. این مرحلهی چهارم عملیات بیت المقدس بود. عباس کریمی نیروها را توجیه میکرد و میگفت: «دو گردان حمزه و حبیب باید جلوتر بروند و عمل کنند. دو گردان هم از فلان منطقه. من و اسماعیل خانی، به عنوان نیروی اطلاعات عملیات با گردان حمزه راهی خط مقدم شدیم. من تا حدی آن منطقه را میشناختم. یک ساعت و نیم راه رفتیم. در جایی توقف کردیم. رضا چراغی، نیروها را بخش کرد و گفت: نزدیک دشمن و نقطه رهایی هستیم.
تو تاریکی مطلق، روبوسی و حلالیت طلبیدنها انجام شد. دور و بر ساعت ۱۲ شب، دستور حمله آمد. در قانون اطلاعات عملیات، همان موقع که نیروها رسیدند پای کار، میبایست برمیگشتم عقب؛ اما نگاهی روی زمین انداختم و یک سلاح پیدا کردم. چند دقیقه که از شروع عملیات گذشت، بچهها ریختند جلو و پیشروی کردند. سلاح کسی اگر میافتاد، رفیقش بر میداشت. من بیشتر عشق شکار تانک داشتم. میخواستم گل کنم تو شکار تانک. آن شب دو تا تانک. زدیم و تا دم دمای صبح درگیر بودیم. یکی از بچهها گفت: ماشاءالله ماشاء الله دروازه خرمشهر تو دستمونه.
*جوانی فریاد زد: خرمشهر آزاد شد
همزمان با ما، لشکر امام حسین روی پل خرمشهر درگیر بود و کارش خوشگل نشست. ما پشت سر آنها میرفتیم تا کار آنها را تکمیل کنیم. تیپ نجف اشرف و تیپ امام حسین ریختند تو کوچههای شهر و این باعث شد درگیری طولانیتر بشود و کار بکشد به جنگ تن به تن و خانه به خانه. من کوچهها و خیابانهای خرمشهر را زیاد نمیشناختم. پاکسازی شهری، بلدی میخواست. گروهی از بچهها که مال لشکر ولی عصر بودند و نیمچه عربی بلد بودند، رسیدند. کار جنگ را ادامه دادند.
دور و بر ظهر، تو خرابههای خرمشهر، از پشت این دیوار به پشت دیوار خیز برمی داشتیم که یکهو یک نفر فریاد زد: خرمشهر آزاد شد… خرمشهر آزاد شد…
خدا شاهد است همان جا خشکم زد. فکر کردم خیالات برم داشته اما چند نفر دیگر هم فریاد میزدند و همین را میگفتند. نمیتوانم بگویم در آن لحظه چه حالی داشتم، حالتی بین گریه و خنده. خیلی از بچهها هنوز مشغول درگیری بودند و عراق شهر را میکوبید.
*آنهایی که خرمشهر را آزاد کردند
خبر آزادی خرمشهر را که شنیدم، با چند تا از بچهها رفتم دم مسجد جامع خرمشهر. خیلی شلوغ بود. مردم عادی و رزمندهها جمع شده بودند و اشک شوق میریختند. کار خوشگل نشست و همه از پیروزی خوشحال بودند. حاج احمد آمد. یک عصا زیر بغلش بود و میلنگید. جمع شدیم دورش و عشق و حال کردیم. حاج احمد گفت: «از همه تشکر میکنم. یاد بچههای لب تشنه که تو بیابون جون دادند، به خیر باشد. آنها خرمشهر را آزاد کردند. محسن وزوایی، حسین قجهای، مردانه جنگیدند. باید قدر شجاعت آنها را بدانیم؛ قدر بچههایی که کوچک بودند و با شناسنامهی برادرشان آمدند. کسی اسم اینها را نبرد. غریبانه رفتند.