با شنیدن فرمان امام خمینی (ره) از پادگان فرار کرد و تا زمان پیروزی انقلاب، مخفیانه به فعالیتهای انقلابیاش پرداخت. بعد از انقلاب دوباره به پادگان برگشت تا از مهمات حفاظت کند. در روزهای آغاز جنگ، مراسم عروسیاش هم خاص برگزار کرد. بعد از مدتی به مناطق محروم سیستان و بلوچستان رفت تا اینکه راهی جبهه غرب شد. کردستان در محاصره سختی قرار گرفت، به طوری که ناهار و شامش فقط شکلات بود. بعد از سالها حضور در جبهه در جزیره مجنون با ازخودگذشتگی، جان بسیاری از همرزمانش را نجات داد و در نهایت به شهادت رسید.
طاهره کلهر همسر شهید ناصر حاجی حسین کلهر در گفتوگو با خبرگزاری فارس این گونه از ویژگیها، رشادتها و فداکاری همسرش میگوید:
شهید ناصر حاجی حسین کلهر از سمت چپ دومین فرد ایستاده
آشنایی شما با شهید ناصر به چه زمانی بازمیگردد؟
من و آقاناصر، دخترخاله و پسرخاله بودیم. بیشتر در منزل مادربزرگمان همدیگر را میدیدیم. البته حرفی نمیزدیم. بعدها ایشان به خالهام گفت که به من علاقهمند است. البته یک جورهایی فامیل هم از قبل بیان میکردند که ما دو نفر برای هم هستیم. ۲۶ مهر سال ۵۹ عقد کردیم و تا هفته بعدش که روز عروسیمان بود، همدیگر را ندیدیم.
مهر ماه سال ۵۹، دقیقاً در آغاز جنگ و بمباران فرودگاه مهرآباد تهران؟
بله! در واقع اوایل جنگ و موشکباران شهرها بود. عروسی ما ظهر برگزار شد، اما در شب عروسی به خاطر شرایط آن روزها، برای شام تنها افراد درجه یک خانواده حضور داشتند.
حیاط منزل پدری، از سمت راست، منصور (برادر شهید)، شهید ناصر، مرحوم صفرعلی (پدر شهید)، علی (برادر شهید). از آنجایی که شهید بسیار شوخ طبع بود، برای عکس گرفتن کلاه پدر را برداشت و بر سر خود گذاشت
خب! اشاره داشتید دورادور از ویژگیهای اخلاقی پسرخالهتان خبر داشتید. این ویژگیها چه بود؟
این آشنایی بنده به قبل از انقلاب بازمیگردد. ماجرا از این قرار بود که آقا ناصر سربازیاش را در گارد شاهنشاهی میگذراند که با فرمان امام (ره) مبنی بر فرار کردن سربازها از پادگانها، او هم فرار کرد و با همان لباس سربازی همراه با قدرتالله حسن، پسر عمهام ساعت ۴ صبح به منزل ما در شهریار آمد. پدرم به آن دو نفر لباس داد و سپس لباس سربازیشان را در گوشهای از باغ دفن کرد.
آنها ۲ هفته در منزل ما بودند. چون پدرم مغازه قصابی داشت، متوجه شد که یک سری افراد با ماشین پاسگاه دنبال سرباز فراریها با مشخصات آنها هستند. فوری به منزل خبر داد. چون در این فاصله هم موی سرشان در آمده بود، با ماشین یکی از اقوام به شمال رفتند. مدتها از آنها خبری نداشتیم تا اینکه روز ۱۲ بهمن سال ۵۷، خانوادگی به استقبال امام رفتیم. مادرم هم طبق عادت همیشه برای حدود ۲۰ نفر ناهار درست کرده بود. همین که بساط ناهار را چیدیم. دیدیم صدای آشنا به گوش میرسد. ناصر و قدرتالله پسر عمهام بودند. آقاناصر بعد از انقلاب دوباره به سربازی رفت. با اینکه سرباز گارد شاهنشاهی در شرق تهران (شهرک شهید شجاعی) بود، اما باز هم برای آموزش ۲ ماه به مهریز یزد منتقل شد.
یعنی بعد از ازدواج به سربازی رفت؟
نه! بعد از پیروزی انقلاب به سربازی رفت. ما هنوز زن و شوهر نشده بودیم. بعد از آن که ازدواج کردیم و سه ماه از تولد اولین فرزندمان میگذشت، راهی جبهه شد. البته اوایل به مناطق محروم سیستان و بلوچستان رفت. وقتی وضعیت آنجا را دید، ترجیح داد من هم همراهش بروم. اعتقاد داشت میتوانم آنجا تدریس کنم. اما مادر و مادرشوهرم مخالفت کردند و گفتند فضا برای حضور یک خانم تنها با توجه به کار همسرم مساعد نیست. چون سروکار آقا ناصر با قاچاقچیها بود.
شهید ناصر حاجیحسین کلهر و مادرش
آقاناصر از شرایط سخت جبهه غرب برای شما نگفته بود؟
بار دوم به جبهه غرب به کردستان اعزام شد، شرایط بدی بود. یک ماه محاصره بودند. آب و غذا نداشتند. تنها با هلیکوپتر برایشان خوراکی میفرستادند؛ آن هم فقط شکلات! وقتی از محاصره برگشت، از آن شکلاتها برایم آورد. گفت: ناهار و شام ما همین شکلاتها بود که دیگر برایمان طاقتفرسا شده بود. از آن جمع ۲۴ نفره، تنها ۴ نفر زنده از محاصره بیرون آمدند.
گویا برای شما از جبهههای غرب، نامه مینوشتهاند. ماجرای نامههای خصوصی چی بود؟
بیشتر محتوای نامههای شهید، طنز بود. ماجراهای جبهه را از زاویه طنز مینوشت. مثلاً میگفت: خیالتان راحت اینجا حتی یک تیر هم شلیک نکردیم. نامه خصوصی را که برای من مینوشت در میان نامه اصلی میگذاشت. نامه اصلی در جمع خانواده خوانده میشد. همیشه محتوای نامهها این گونه بود تا زمانی که آخرین بار میخواست به جبهه برود.
نامه شهید ناصر حاجی حسین کلهر برای فرزندش
در شب قبل اعزام دیدم، همسرم در میان جمعیت نیست. دنبالش گشتم. دیدم در اتاق، مشغول وصیت کردن است. گفتم: بگذار بخوانم. گفت: نمیشود! چون گریه میکنی! با اصرار، متن را داد تا بخوانم. همین که چند سطر را خواندم، گریه کردم. دیدم برای بچه اولم نامه نوشته است. نتوانستم خودم را کنترل کنم. گریهام باز بلند شد. بعد ددیم همه نامههای خصوصی که برای من نوشته بود را نیز پاره کرد. دیگر اعتراضم بلند شد که چرا نامهها را پاره میکنی؟ گفت: دوست ندارم در شلوغی دست کسی بیفتد. یقین داشت دیگر برنمیگردد.
نامه «آخرین وداع» شهید ناصر حاجی حسین کلهر
بار آخر هم که به منطقه اعزام شد، برای شما نامه نوشت؟
بله! نامه آخر انگار یک وصیتنامه بود. نامهای هم در کنار نامه اصلی به عنوان آخرین وداع نوشته بود که برادر شوهرم برای اینکه من نبینم، پنهان کرد. اما متوجه شدم و در نهایت مجبور شد نامه را به من بدهد. نامه را که خواندم، گفتم ناصر، دیگر برنمیگردد.
آیا شده بود شهید دلیل جبهه رفتنش را مطرح کند؟
در نامههایی که برای یکی از دوستانش نوشته بود، این مورد را مطرح کرده بود. البته من بعد از شهادتش فهمیدم. نوشته بود: در غرب کشور به روستایی رسیدیم که دیگر هیچ دختری نبود. زنان و دختران مورد تجاوز قرار گرفته بودند و خیلیها باردار شده بودند. چند دختر ۱۲ و ۱۳ ساله که نتوانسته بودند شرایط را تحمل کنند، خودکشی کرده بودند. بنابراین دیگر نتوانستم نسبت به حضور در جبهه بیتفاوت باشم.
بحث ما تا جایی رسید که شما یک فرزند داشتید. همان یکی را دارید؟
مسعود، پسر بزرگم متولد ۲۸ مهرماه سال ۶۰ است و محمد، پسر دیگرم هم ۵ ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد.
از راست: شهید ناصر حاجی حسین کلهر، مرحوم عبدالعظیم (عموی شهید)، مرحوم صفر علی (پدر شهید) و منصور (برادر شهید) سمت چپ تصویر
خبر شهادت همسرتان را چگونه شنیدید؟
خبر شهادتش را پسرعمویش برایمان آورد. البته به برادر شهید گفته بود: عراق در جزیره مجنون شیمیایی زده و زمین و آسمان را کوبیده. مطمئن هستم هر کسی آنجا بوده، شهید شده است. آنها هم بعد از شنیدن این خبر به من و مادرش چیزی نگفتند.
البته خودم چند شب قبلش خواب دیده بودم که همین پسرعموی ناصر مجروح شده و در بیمارستان بستری است. در خواب به ملاقاتش رفتم و پرسیدم: از ناصر چه خبر داری؟ پسرعموی همسرم گفت: ناصر جایی است که اسمش هم به گوش کسی نرفته است. بعد از خواب، بیدار شدم و گریه کردم. دیگر برایم مسجل شده بود، ناصر شهید شده است تا اینکه در مراسم شهادت یکی از بستگان که حضور داشتم، متوجه نگاه و حالت افراد شدم. به هر کسی سلام میکردم، گریه میکرد. در این مراسم همه خبر داشتند، اما باز چیزی را بروز ندادند. خبر رسید که آقا رضا پسرعموی شوهرم در بیمارستان بستری است. دیدم خوابم دارد تعبیر میشود. هر کاری کردم که به بیمارستان بروم. نگذاشتند و گفتند: چون شما باردار هستید، در منزل همراه مادر بمانید.
شهید ناصر حاجی حسین کلهر، سمت راست تصویر
۱۰ روز از آن روز گذشت. در این مدت خانواده منتظر بازگشت جنازهاش بودند تا مگر با آمدن پیکرش خبر شهادت همسرم را به من بدهند. دیگر طاقتم طاق شده بود. چادرم را سر کردم. خواستم به سپاه بروم تا از ناصر خبری بگیرم که برادرشوهرم مرا دید و گفت: من میروم. او رفت و ما هم چشم انتظار، منتظر خبر بودیم. نگو که آنها پشت در خانه بودند و نمیدانستند چطور این خبر را به گوش من و مادرشوهرم برسانند. همین که جمعیت آقایان را دیدم، دیگر مطمئن شدم ناصرم شهید شده است.
پیکر شهید بالاخره چه زمانی برگشت؟
در عملیات آخر، ناصر داوطلبانه جلوی معبر رفته بود تا راه را باز کند و با این ترفند، جان بسیاری را نجات میدهد. در نهایت در جزیره مجنون در ۱۸ اسفند ماه سال ۶۲ شهید شد و پیکرش ۱۱ بهمن ماه سال ۷۵ بازگشت. ۱۳ سال بعد.
بعد از شهادت آقاناصر، چقدر حضورشان را حس کردید؟
در خیلی از مشکلات و سختیها مدد شهید را درک کردم. یک بار پسرم از بلندی پریده بود و سوزن در پایش رفته بود. این سوزن ۴۰ روز در پا مانده بود و پسرم با اینکه درد داشت، اما ابراز نکرد و ما هم دیر فهمیدیم. دکتر گفت: باید چند عمل صورت بگیرد تا بتواند سوزن را از بدن خارج کند. بعد از عمل هم معلوم نیست چه اتفاقی برای پای او بیفتد. در این شرایط بسیار مستاصل شدم و از همسر شهیدم کمک خواستم. دیگر شب و روز با همسرم درد دل میکردم. در نهایت عمل به بهترین وجه ممکن انجام شد و برای فرزندم مشکلی پیش نیامد.
آخرین اعزام در اسفند ۶۲، جلوی سپاه شهرری ـ از سمت چپ، شهید ناصر حاجی حسین کلهر، منصور و علی برادران شهید
در یکی از روزها که به خاطر شرایط جسمانی در بیمارستان بستری بودم، دیگر از زندگی خسته شده بودم. یک شب بسیار گریه کردم و به ناصر گفتم: بیا مرا با خودت ببر! بچهها دیگر بزرگ شدهاند. شب در خواب دیدم از یک دیوار دستم را گرفت و مرا به وسط باغی برد. بسیار زیبا بود. آن طرف دیوار را نگاه کردم. دیدم آفتاب داغ بر زمین خاکی با شدت میتابد و بچههای من تنها روی زمین بازی میکنند. برگشتم گفتم: ناصر! پس بچهها چی؟ گفت: میخواهی پیش آنها بروی! گفتم: بله! دست مرا که ول کرد، دیدم پیش بچهها هستم. در همان لحظه از خواب بیدار شدم!
شهید در زمان حیاتش وقتی از جبهه برمیگشت، برای جبهه کمک جمع میکرد. به خاطر همین بعد از شهادت او تمام لباسهایش به غیر از کت و شلوار دامادیاش را به فقیر دادم. یک شب خواب دیدم که ناصر با ناراحتی و با کفش وارد منزل شد. تعجب کردم؛ زیرا او به نظافت خیلی اهمیت میداد. بعد گفت: کت و شلوار مرا بده میخواهم ببرم! گفتم یکی از دکمههای کت افتاده، اجازه بده بدوزم و بعد ببر. گفت: نمیخواهد! آنها را از من گرفت و رفت. فردای آن روز به دفتر امام (ره) زنگ زدم. گفتند آنها را نگهدار و اگر فقیری آمد آنها را اهدا کن. فردای آن روز زلزله رودبار پیش آمد و من به سرعت لباسهای شهید را برای کمک به زلزلهزدگان اهدا کردم. از محتوای خواب فهمیدم، آقا ناصر دوست دارد، همه لباسهایش را به مستمندان اهدا کنم.
از حس و حالتان از دیدن پیکر شهید بعد از ۱۳ سال در معراج شهدا بگویید.
زمانی که به ما خبر دادند، به منزل پدرش رفتیم و بعد راهی معراج شهدا شدیم. فقط چند تکه استخوان باقی مانده بود. دیگران بالای سرمان ایستاده بودند. گفته بودند چون منطقه را زیاد شیمیایی زدند، دست نزنید. امکان دارد شیمیایی شوید. اما باز طاقت نیاوردم و استخوانهای شهید را بوسیدم.
خانم کلهر اگر آقاناصر را الان ببینید، به او چه خواهید گفت؟
اگر ناصرم را ببینم، خیلی درد دل میکنم. خیلی دلم برایش تنگ شده است. درباره وضعیت امروز جوانان میگویم. هر کسی به این مملکت و جوانهایش خیانت کند، به جامعهای خیانت کرده که بر پایه دین و اسلام برپا شده است.
درباره شهید
شهید ناصر حاجی حسین کلهر، متولد سال ۱۳۳۷ محله غنیآباد شهرری است. پیکر پاک این شهید به علت سنگینی آتش دشمن در منطقه جزیره مجنون باقی ماند تا اینکه در سال ۱۳۷۵ توسط گروه تفحص شهدا شناسایی شد و به آغوش گرم خانواده بازگشت. مزار این شهید در بهشتزهرای تهران قطعه ۵۰، ردیف۵۰، شماره ۱۵ قرار دارد.