شکل بوسیدن هاش عوض نشده. ما را با چند نشانی ساده می شناسد. خودش نه، ولی یکی توی عمق چشم های کم سوش هست که ما را می شناسد.
وقتی داشت برای خودش این شعر را زمزمه می کرد رفتم جلو، دهانم را محکم به گوشش چسباندم تا بشنود. داد زدم خانم جان! یک بار دیگه از اول می خونید؟ خوشحال شد. گفت بعله. و شروع کرد. اولش فکر کردم دلیل زمزمه هاش آلزایمره. چه میدانم. شنیدهام آدم وقت پیری مغزش به دلایلی کاملا علمی، گذشته ها را زنده می کند. اما به فیلم توجه کنید.به جایی که میگه وَه! سردم شد!
هیجان زده می شود. انگار مو به تنش سیخ می شود. آلزایمر با روح مادربزرگم نتوانسته کاری بکند. مادربزرگم آلزایمر دارد. نه فراموشی!
خانم جان هر چند دقیقه یک بار می گوید چرا این چراغ ها را روشن نمی کنین؟ چرا توی تاریکی نشستین؟
آره. ما خیلی وقت است توی تاریکی نشسته ایم.